Saturday, January 23, 2010

فصل مشترك دو فرهنگ

فصل مشترك دو فرهنگ
روابط فرهنگی
بي‌ترديد شاهنامه فردوسي يكي از بزرگ‌ترين شاهكارهاي ادبي جهان است كه تاكنون به زبان‌هاي مختلفي ترجمه شده و چه بسيارند غيرفارسي زباناني كه تسلطي به‌مراتب فزون‌تر از فارسي‌زبانان بر اين شاهكار ادبي و داستان‌هاي موجود در آن دارند.

شايد از همين رو است كه اشتفان وايلند آلماني و گروه تئاتر «مارين باد» در تجربه اجراي مشترك نمايش با ايران، شاهنامه فردوسي و اجراي نمايشي براساس داستان‌هاي شاهنامه را انتخاب كرده‌اند.

با يك بررسي ساده و تطبيق فرهنگ و ادبيات فارسي و آلماني و يك نگاه تطبيقي ميان ادبيات حماسي ايراني و ادبيات حماسي اروپايي مي‌توان اشتراكاتي را هم ميان اين دو فرهنگ جست كه البته شايد اين اشتراكات چندان برجسته نباشند اما بي‌ترديد اين قابليت را دارند كه به‌صورت يك فصل يا عناصري مشترك در كنار يكديگر قرار بگيرند و نتيجه‌اي را رقم بزنند كه حاصل كار هم براي مخاطب ايراني و هم براي مخاطب آلماني جذاب و به لحاظ رويكرد فرهنگي هم، آشنا و جذاب باشد؛

عناصري چون عرفان و خردورزي را شايد بتوان به نوعي فصل مشترك اين دو فرهنگ و حتي اين نمايش دانست كه اتفاقا در شاهنامه هم دستمايه اصلي فردوسي در سرودن شاهنامه بوده است و حالا اين اشتراكات قرار است به‌عنوان محور نمايشي به نام «آخرين پر سيمرغ» مبنا قرار بگيرد.در واقع تفاوت نگاه و رويكرد به اين نوع خردورزي شرقي و وجود وجوه متمايز نه به‌عنوان يك تهديد كه به‌عنوان يك فرصت، شرايطي را پيش روي كارگردان قرار مي‌دهد كه ناخواسته او را به چالشي دعوت مي‌كند كه او ناگزير به تن دادن به شرايطي مي‌شود كه هم نوع نگاه عرفاني شرقي و هم نوع نگاه راسيوناليستي غربي را طلب مي‌كند.

در اجراي نمايش «آخرين پر سيمرغ» اشتفان وايلند تلاش زيادي به خرج داده تا به تفكر و جهان بيني فردوسي وفادار بماند و البته هرگز نتوانسته از شيوه فاصله‌گذاري (اپيك) و مكتب راسيوناليسم- كه علاقه‌مندي اغلب كارگردانان آلماني را هم تشكيل مي‌دهد- به آن ميزان كه لازم است فاصله بگيرد و در فضايي حماسي به روايت و اجراي نمايش بپردازد.
حذف داستان به شكل كلاسيك و دوري از روايت، عمده‌ترين رويكرد وايلند به داستان‌هاي شاهنامه است كه قرار است نگاه و رويكرد مدرن او را تداعي كند و از همين رو او شيوه روايت خطي را برمي‌گزيند و حتي در به كار‌گيري شخصيت‌ها و داستان‌هاي نمايش هم باز شاهد اين نوع نگاه و رويكرد هستيم.

اين در حالي است كه اغلب داستان‌هاي به كار گرفته شده در شاهنامه داستان‌هاي غيرخطي و حتي داراي ساختاري مسلسل و دايره وار است كه به نوعي مقدمه و مؤخره را به هم پيوند مي‌دهد و يك سير منطقي و دايره وار در روند شكل‌گيري داستان را پديدار مي‌سازد.در حيطه اجرا اما وايلند براي حاكم كردن نگاه و رويكردش به داستان و افزايش جنبه‌هاي بصري نمايش و گام برداشتن به سوي آثار مدرن، استفاده از دوربين و پخش همزمان رويداد‌هاي صحنه با استفاده از ويدئو پروجكشن به كار مي‌گيرد و بعد چهارمي به نمايش اضافه مي‌كند و از اين راه تلاش دارد تا ضعف دراماتورژي نمايش را جبران كند.بي‌ترديد بزرگ‌ترين ضعف نمايش «آخرين پر سيمرغ» را بايد در دراماتورژي و ناتواني كارگردان و دراماتورژ در استخراج جنبه‌هاي دراماتيك داستان‌هاي شاهنامه و حتي شخصيت‌هاي نمايش بررسي و جست‌وجو كرد.

شاهنامه به‌خودي خود و در كلاسيك‌ترين شكل‌‌اش داراي جنبه‌هاي دراماتيك بي‌شماري است كه اين جنبه‌ها از ديد كارگردان پنهان مانده و در نهايت آنچه از كلام و حتي داستان نمايش بيان مي‌شود در بهترين حالت ممكن عقيم مي‌ماند و تمام وجوه زيبايي شناختي داستان و نمايش كه به وضوح در شاهنامه وجود دارد، مستتر و در سطح باقي مي‌ماند.

همچنين نوع روابط ميان بازيگران ايراني و آلماني كه عمده‌ترين دليل آن به عدم‌آشنايي و تسلط بازيگران به زبان‌هاي يكديگر بازمي‌گردد، در نمايش تأثيري منفي گذاشته و بازيگران نمي‌توانند آن يكدستي و هارموني لازم در فرايند ايجاد ارتباط شخصيت‌ها روي صحنه را شكل دهند و از همين‌رو ميزان همذات پنداري و ايجاد ارتباط دوسويه ميان اجرا و تماشاگر با طي شدن زمان به شكلي فزاينده، كاهش پيدا مي‌كند و اين گسست ميان صحنه و اجرا لطمه بزرگي به نمايش وارد مي‌كند.



No comments:

Post a Comment